ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده
میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و
به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب
میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در
ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظرم
میرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف
غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب،
دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند
که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب
قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش
میسوخت.
قصه ی آن دختر نابینا را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
از تمام دنیا تنفر داشت ؛
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر بتوانم دنیا را برای یک لحظه ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر ، آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش را :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
به نام زیباترین زیبایی
نشسته ام...........
کنج اطاق...........
گوشهایم صدایی میشنوند.........
کمی عمیقتر به صدا گوش میکنم.........
انگار کسی پشت پنجره ی اطاق ایستاده است.......
از جایم بلند میشوم.......پنجره را باز میکنم
چشمهایم جز سیاهی چیزی نمیبینند
اما گوشهایم چیزی میشنوند
صدا بلندتر میشود
این صدای کیست؟
صدایش اشناست
این صدا را میشناسم!
اری صدای سکوت است
ان هم همانند من حرفی برای گفتن ندارد
ان هم مثل من تنهاست
زبانش را خوب میفهمم
با سکوتش میخواهد چیزی را به من بفهماند
با دقت به سکوتش گوش میدهم!
میشود امشب را با من سر کنی؟
با تو؟
اری با من
میخواهم با سکوتم با تو نجوا کنم
کمی فکر کردم و با خود گفتم بگذار حرفهایش را بزند
گفت من سالها نامم سکوت بود
در پیچ و خم زندگی زخمهایی خوردم اما باز سکوت کردم و صدایی از من بلند نشد
با خود گفتم کسی همانند من پیدا نمیشود که در برابر زخمهای زندگی سکوت کند و مدام به خود میبالیدم
اما زمانی شد که فهمیدم توهم همانند من خریدار سکوت هستی
اما تو با من یک تفاوت داری ان هم این که
تو در برابر سخت ترین رنجها سکوت میکنی و من در برابر رنجها!!
تو در برابر تهمت ان هم خیانت سکوت کردی
کاری که از عهده ی من خارج است
از ان به بعد هر شب پشت پنجره ی اطاقم به انتظارش مینشینم
و هر شب را با سکوت صبح میکنم
یک سکوت تلخ........
زندگی خواهم کرد به جرم بودن
بودنی که هرگز من طرفدارش نبودم
اما واقعیت این است.....
هستم......
اما تا به کی باید به جرم بودن زیست؟
خسته ام......
از همه چیز و همه کس خسته ام......
از صدای تیک تاک روزشمار زندگیم خسته ام......
از بالشی که هر شب لالایی مرگ را نجوا میکند خسته ام....
از تختی که همانند تابوت تنم را با خود در می امیزد خسته ام....
از پتویی که همانند خروارها خاک بر روی خود می اندازم خسته ام....
صبر کنید.......!
ای مردم سنگ قبری بیاورید
من مرده ای بیش نیستم!
دگر روحی برایم باقی نیست
میخواهم بخوابم
یک خواب رویایی
رویای مرگ.........
برای کابوسی به نام زندگی....
میگویند خاک سرد است ......
ولی بر عکس اغوش گرمی دارد......
اغوشی که تو از من دریغ کردی......
اغوش عشق.....
کاش میشد...!
کاش میشد کودکی را تازه کرد
ریسمان دار زندگی را پاره کرد
کاش میشد پروانه بود و پرکشید
برسرگل بوته ها دستی کشید
کاش میشد قلب ها را بند زد
تکه هایش را به هم پیوند زد
کاش میشد غصه را از یاد برد
خاطرش را به فراموشی سپرد
کاش میشد عشق ها تک رنگ بود
جام زهر عاشقی بی رنگ بود
کاش میشد زندگی افسانه بود
آدمی با عاشقی بیگانه بود
کاش میشد به دروغ اندیشه کرد
تا شقایق هست زندگی باید کرد(سهراب)
کاش میشد.......!