کلبه تنهایی دانشجویان

بروزترین و بهترین پاتوق تفریحی سرگرمی و دانشجویی

کلبه تنهایی دانشجویان

بروزترین و بهترین پاتوق تفریحی سرگرمی و دانشجویی

داستان هانیه و حمید


بچه زرنگ مدرسه بودم......معلم ها به تیزهوشی و استعدادم همیشه

اعتراف می کردن دبستان که چیزی نبود ولی همون موقع علاوه بر معدل

بالام سوالات امتحانی بچه های بزرگتر رو حل میکردم.....تو خانواده فرهنگی

بزرگ شده بودم و همیشه احترام همه رو داشتم.....من و خواهرم فائزه

بودیم که یه جفت شیطون بلا هم بهمون اضافه شد.....بوشهر زندگی

میکردیم البته خونه بابابزرگام یه روستا طرفای شیراز بود......بابابزرگم افتاد تو

بستر بیماری بابام مجبور شد از کار و پیشرفت تو بوشهر بزنه و بیاد پیش

باباش زندگی کنه چون بابام یه دونه است.....اومدیم روستا همه ی دخترای

روستا به من و ابجیم حسودی میکردن....اخه تو همون یه مدرسه درب و

داغون هم که درس میخوندیم مثل بقیه دخترای روستا فکر عشق و

عاشقی و ازدواج نبودیم سرمون تو کتابمون بود اون موقع من پنجم دبستان

فائزه دوم دبستان بود.....همه ی دخترا دوست پسر داشتن غیر از

ما......دخترداییم سودابه هم سن من تو کلاس من بود خیلی همدیگه رو

دوست داشتیم باهم میرفتیم مدرسه باهم برمی گشتیم ناهارامون رو می

اوردیم خونه همدیگه که همسایه هم بودیم و.......آخرای سال بود نزدیکای

خرداد ماه....امتحانا داشت شروع میشد که محمد داداش سودابه میخواست

جشن عروسی بگیره و بره سر زندگیش..وقت بدی بود ولی اگه نمیرفتم

سودابه دلخور میشد اونجا عروسی رو تو تالار نمی گرفتن تو خونه بود اما

واقعا صفا داشت.....هفت شب قبل از عروسی تو خونشون بزن و بکوب

بود....شب اول میخواستم لباس محلی بپوشم که سودابه گفت لباس

محلی رو بذار برا شب عروسی امشب ماکسی بنفش کمرنگه رو بپوش

خلاصه پوشیدم و یه کم ارایش کردم رفتیم......کاش قلم پام میشکست اون

شب نمیرفتم......وقتی از در رفتیم تو یه پسر باهام رودررو شد همون جا

دلم ریخت....ابرو پیوسته چشما قهوه ای روشن مایل به سبز خمارگونه مژه

ها فر و تاب خورده بینی قلمی لب کوچیک مو مشکی مشکی.....وای...کار

زیباییش ندارم جذاب بود.... فوق العاده جذاب.....انگار نیروی الکتریسیته ی

جهانی تو چشاش بود با پای لرزون رفتم کنار دیوار قلبم به شدت

میتپید.....

 

 برای خوندن ادامه داستان لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید

بچه زرنگ مدرسه بودم......معلم ها به تیزهوشی و استعدادم همیشه

اعتراف می کردن دبستان که چیزی نبود ولی همون موقع علاوه بر معدل

بالام سوالات امتحانی بچه های بزرگتر رو حل میکردم.....تو خانواده فرهنگی

بزرگ شده بودم و همیشه احترام همه رو داشتم.....من و خواهرم فائزه

بودیم که یه جفت شیطون بلا هم بهمون اضافه شد.....بوشهر زندگی

میکردیم البته خونه بابابزرگام یه روستا طرفای شیراز بود......بابابزرگم افتاد تو

بستر بیماری بابام مجبور شد از کار و پیشرفت تو بوشهر بزنه و بیاد پیش

باباش زندگی کنه چون بابام یه دونه است.....اومدیم روستا همه ی دخترای

روستا به من و ابجیم حسودی میکردن....اخه تو همون یه مدرسه درب و

داغون هم که درس میخوندیم مثل بقیه دخترای روستا فکر عشق و

عاشقی و ازدواج نبودیم سرمون تو کتابمون بود اون موقع من پنجم دبستان

فائزه دوم دبستان بود.....همه ی دخترا دوست پسر داشتن غیر از

ما......دخترداییم سودابه هم سن من تو کلاس من بود خیلی همدیگه رو

دوست داشتیم باهم میرفتیم مدرسه باهم برمی گشتیم ناهارامون رو می

اوردیم خونه همدیگه که همسایه هم بودیم و.......آخرای سال بود نزدیکای

خرداد ماه....امتحانا داشت شروع میشد که محمد داداش سودابه میخواست

جشن عروسی بگیره و بره سر زندگیش..وقت بدی بود ولی اگه نمیرفتم

سودابه دلخور میشد اونجا عروسی رو تو تالار نمی گرفتن تو خونه بود اما

واقعا صفا داشت.....هفت شب قبل از عروسی تو خونشون بزن و بکوب

بود....شب اول میخواستم لباس محلی بپوشم که سودابه گفت لباس

محلی رو بذار برا شب عروسی امشب ماکسی بنفش کمرنگه رو بپوش

خلاصه پوشیدم و یه کم ارایش کردم رفتیم......کاش قلم پام میشکست اون

شب نمیرفتم......وقتی از در رفتیم تو یه پسر باهام رودررو شد همون جا

دلم ریخت....ابرو پیوسته چشما قهوه ای روشن مایل به سبز خمارگونه مژه

ها فر و تاب خورده بینی قلمی لب کوچیک مو مشکی مشکی.....وای...کار

زیباییش ندارم جذاب بود.... فوق العاده جذاب.....انگار نیروی الکتریسیته ی

جهانی تو چشاش بود با پای لرزون رفتم کنار دیوار قلبم به شدت

میتپید.....

 

 

 

 

ارگ با صدای بلند میزد همه محلی میرقصیدن سودابه رفت وسط

اما من فقط به او خیره شده بودم خدایا.......با یه متانت و غروری که من تو

هیچ نگاهی ندیده بودم به روبرو جایی که من هدفش نبودم نگاه میکرد غرور

بود و غرور......میدونستم رنگم پریده....موهام تو صورتم ریخته بود باد خنک

شب تابستونی زیر موهام میزد ولی من فقط به او نگاه میکردم....اما او انگار

منو نمیدید.....اون شب اومدم خونه اما تا صبح خواب نرفتم روز بعد رفتم

مدرسه و بعدازظهر دوباره تندتند یه مانتو خوشرنگ پوشیدم با یه شال آبی

کمرنگ و با کله رفتم تو جشن....دوباره اون چشم و اون نگاه......فقط در حد

یه لحظه چشاش به من افتاد چندلحظه ای روم خیره شد و من زیر اون نگاه

ذوب شدم اما زود نگاهشو ازم گرفت....کم کم به شب عروسی نزدیک

میشدیم شب حنابندان یه شب قبل از عروسی من یه لباس محلی صورتی

با یه ارایش ملیح رفتم تو حنابندان اون شب همه پسرا نگام میکردن و

هرکی رد میشد میگفت نگاه این.......چه قدر بانمکه اما او یه بارم نگاهم

نکرد....با پسرداییام حرف میزد با پسرخاله هام دوست بود اما من

نمیدونستم او کیه؟؟؟ وقتی سفره انداختن برا شام او کمک میکرد و غذا ها

رو میذاشت جلو مردم یکی چنگال میداد یکی نوشابه هارو میداد یکی

قاشق....همینطور که جلو زنا غذا میگرفت اونام ازش میگرفتن به من که

رسید دستام میلرزید نگاهش کردم نمیتونستم بردارم....ترسیدم لو برم خیره

نگاهش کردم سرشو بلند کرد تو چشام نگاه کرد نزدیک بود اشکم دربیاد

سودابه بغل دستم به پسره گفت حمید چت شده؟؟؟؟ حمید نگاهش کرد و

گفت نمیدونم این خانم غذا برنمیداره.....خانم بردارید دیگه چه تن صدای

جذابی...سودابه با شک نگام کرد و برام غذا گرفت گفتم تو اینو

میشناختی؟؟؟؟گفت اره چطور؟؟پسرخالمه هانی تو با پسرخالم اقوامی

نمیشناسیش؟؟؟؟تنم مورمور شد.... گفت عاشقش شدی؟؟؟؟ تند گفتم نه

بابا من کجا؟؟؟عشق کجا؟؟؟؟گفت اره خیلی خاطر خواه داره.....اما هانی یه

پسر مغروریه که نگو.....درسش عالیه خیلی تیز و باهوشه.....یه داداش دیگه

داره باهاش دوقلوئه....اسم او سعیده.....شروع به غذا خوردن کردیم اما

هروقت حمید کنارمون رد میشد غذا تو گلوم گیر میکرد......فرداش که

عروسی بود ما امتحان ریاضی داشتیم صبح من و سودابه رفتیم امتحان

دادیم و بعد اومدیم خونشون تو عروسی من لباس محلی سبز روشن

پوشیدم خیلی خیلی خیلی قشنگ شده بودم......به هر بهانه ای میخواستم

به حمید نزدیک بشم باهاش صحبت کنم پارچ و لیوان دستش بود گفتم

ببخشید.......؟؟؟برگشت گفتم میشه لطف کنید....؟؟؟ اومد نزدیک یه لیوان

گرفتم از دستش میخواست برام بریزه خیره اش شدم اما او حواسش به

لیوان و اب بود یهو دیدم چشاش خشن شد و محکم گفت

دخترکوچولو؟؟؟؟از ترس میخکوب شدم گفت حواستون کجاست؟؟؟ میگم

بسه همینقدر یا بریزم تو دستتون بخورید؟؟؟ چندتا پسر کنارمون رد شدن

یکیش گفت دلت میاد با این خانم خوشگل اینطوری حرف میزنی حمید

بقاپونش....حمید چنان نگاه وحشتناکی بهش انداخت که او رفت و پیداش

نشد....حمید هم بدون اینکه نگام کنه رفت.....خوشحال بودم که چند ثانیه

باهاش برخورد داشتم....عروسی تمام شد....غمگین بودم....اما چاره

نبود...بعد از عروسی من به سودابه همه چیو گفتم او گفت حمید 4 سال

ازت بزرگتره و شاید تو صدمین نفری باشی که عاشقشی....او اول

دبیرستان بود میرفت دوم من میرفتم اول راهنمایی... خیلی دوست داشتم

ببینمش......دلم براش تنگ شده بود اما فرصتی پیش نمیومد....تا اینکه روزی

ک قرار بود بریم کارنامه بگیریم سودابه گفت بریم خونه خالم من از

دخترخالم  cd بگیرم خیلی استرس داشتم یعنی میبینمش؟؟؟؟

رفتیم تو کوچشون یهو دیدمش زیر سایه ی یه دیوار با دوستش درس

میخوندند من به سودابه گفتم من کنار این تیر برق روبرو خونه خالت می

ایستم تا تو بیای گفت: کلک؟؟؟ گفتم : اره بزار میخوام نگاهش کنم تو

برو.......بعد بیا حمید چشمش به ما افتاد اما مغرورانه نگاهشو گرفت

ازمون.....تکیه دادم تیر برق 11 متر اونطرفتر از من بود طوری می پاییدمش

که ضایع نباشه نگاهام....پایین تر از سیم برق یه مغازه بود چندتا پسر

ایستاده بودن یکیش بلند صدای حمید زد او بلند شد باید از کنارم رد میشد

گرومب گرومب صدای قلبم وحشتناک بود صورتم داغ داغ و.......اومد کنارم رد

شه همه نیرومو جمع کردم گفتم : سلام........انگار منو یادش نمیومد چون با

شک گفت سلام......و رد شد.....سودابه اومد و ما اومدیم خونه و من ماه ها

تو فکر این کلمه بودم (سلام) خب ما اون سال تو روستا بودیم حال بابابزرگم

بهتر شد بابا گفت دوست ندارم بچه هام تو روستا بزرگ بشن و درس

بخونن اما بخاطر بابام بوشهر هم نمیشه برم و قرار شد خونمون بره یه

شهرستانی که نزدیک اون روستاست تو 35 کیلومتریشه دلم داشت

میترکید امید همون دیدن های 4 ماه یه بار رو به ناامیدی رفت.....وقتی

وسایلا جمع کردیم در حیاط باز بود یه لحظه اونو دیدم که از کنار خونمون رد

شد و دلم پر از شادی شد رفتم تو کوچه دیدم پیچید تو یه کوچه دیگه سر

نبش ایستادم یهو دیدم حمید یه سوت زد یه دختر سیاه و میدونستم هم

هرزه اس در خونشونو باز کرد اومد تو کوچه دوتا لبخند تحویل حمید داد رفت

تو ضعف کردم حمید خندید و رفت.....از همه خداحافظی کردیم و رفتیم

کازرون تو خونه جدید ....حالم خیلی گرفته بود سال اول راهنمایی تو مدرسه

درخشیدم هر جمعه خونه بابابزرگم بودیم و من سودابه رو میدیدم و او از

حمید میگفت از خانوادش میگفت و اون دختر سیاه که با حمید یک ماه

دوست بوده و بعد مامان حمید باهاش دعوا میکنه و همه چی تمام میشه 

سال دوم راهنمایی هم گذشت امتحانامو که دادم رفتیم خونه بابابزرگم

واای......رفتم خونه سودابه اینا زن داداشش گفت رفته خونه خالش هانیه

جون بی زحمت برو خونه خالش بهش هم بگو زود بیاد خونه من با

خوشحالی تا اونجا پرواز میکردم تو راه دعا می کردم حمید بیاد جلو

در....وقتی خودمو جلو خونشون دیدم خدا خدا میکردم او درو باز نکنه چون

استرس داشتم در زدم چشامو بستم چند لحظه بعد در باز شد چشامو باز

کردم اون حمید عزیزمو با اون چشای خمار و نگاه مغرور دیدم.....گفتم

سلام....گفت سلام بفرمایید گفتم ببخشید سودابه اینجاس؟؟؟ یکی از

ابروهاشو برد بالا گفت نه نیستش گفتم ولی زن داداشش گفت اینجاس؟؟؟

گفت نه حتما رفته گفتم ببخشید و رفتم دستام یخ یخ شده بود همه چیزو

برا سودابه گفتم.....

اون موقع ها بود که یکی از پسرداییام ارش که سودابه دوستش داشت به

من زنگ میزد دربار سودابه می پرسید چون خونشون مرکز استان بود کم

کم سودابه رو میدید خیلی خیلی دوس دختر داشت اما میگفت دیگه

سودابه رو میخواد اما وقتی به من زنگ میزد میگفت تو خیلی خوشگلتر از

سودابه ای نازی شیکی.......و من کم کم بهش شک کردم گفت هانیه راز

تو چیه گفتم چه رازی گفت همون که به سودابه درمورد خودت

گفتی.....نگفتم 9 روز التماس میکرد تا اینکه گفتم فلانی رو خیلی دوستش

دارم گفت او 4 سال ازت بزرگتره درضمن خیلی مغروره بچه زرنگ رشته

ریاضیه و من دوستشم با هم رفیقیم و.......گفت میخوای باهاش حرف

بزنی؟؟من بهش میگم فردا بهت زنگ بزنه فعلا خداحافظ هرکس جای من

بود با عقل فکر نمی کرد اون موقع میگفت بهترین شرایطه بزار با عشقم

حرف بزنم....فرداش ظهر بود گوشی مامانمو برداشتم با زن داییم رفتیم بازار

به ارش اس میدادم که بهش بگو زنگ بزنه گفت بهش گفتم اونم دوست

داره باهات حرف بزنه وای چه روزی بود......چند دقیقه بعد حمید زنگ زد با

صدای مرتعش گفتم :الو؟؟؟

گفت:سلام....

گفتم :سلام....

گفت:خوبید هانیه خانم؟؟؟

گفتم:مرسی خیلی دوست داشتم صداتونو بشنوم بعد از دوسال

گفت:یعنی تو منو شناختی که حمید هستم؟؟؟

گفتم:من خیلی وقته با صدای کسی که دوستش دارم روزامو سپری می

کنم

گفت:خب....هانیه خانم من شما رو به خاطر نمیارم اصلا نمیشناسمتون

شاید دیده باشم اما حتی یه بارم اسمتون به گوشم نخورده..

گفتم:نمیدونم ولی چرا منو دیدید.....

گفت:عشقتون نسبت به من قابل تحسینه....حالا شما از چی من خوشتون

اومد؟؟؟

گفتم:غرور.......پاکی....نجابت.....

گفت:من مغرور نیستم....

گفتم:هستی......

خندید.....هنوز صدای خنده هاش تو گوشمه.........

گفتم:من خیلی به شما علاقه داشتم تو این دوسال میبینید چه راحت دارم

از علاقه ام میگم؟؟؟بخاطر اینه که واسه من غرور مهم نیس اونم در مقابل

شما.......

گفت:من و تو با هم اشنا میشیم درضمن تو باید بیای ببینمت.....

با تحکم گفتم:اما من اهل سر قرار اومدن نیستم.....اگه میخوای از دور منو

ببین....

گفت:این روستای در به در هم جاش نیست.....و خلاصه قرار شد پنجشنبه

که اومدیم او بیاد از دور منو ببینه.....وای چه لحظه ای بود......مناجات با

عشقم.....تا پنجشنبه با هم حرف میزدیم.....گاهی وقتا من زنگ میزدم

گاهی وقتا او....بعد از ظهر پنجشنبه اومدم خونه مامان بزرگ مادریم قرار

شد بیاد جلو در.....من جلو در بودم با دوستش رد شد....من چادر پوشیده

بودم و خیلی استرس هم داشتم وای وقتی چشاشو بهم دوخت ذوب شدم

رفت......غروب من دوباره رفتم جلو در از تو ماشین یه چیزی بردارم دیدم رو

موتور نشسته نگام میکنه لبخند زدم اونم لبخند زد.....شب بهش زنگ زدم

گفتم حمید منو دیدی؟؟؟؟؟ گفت اره دیدم....گفتم من تا حالا هیشکی تو

زندگی.........گفت:خب؟؟؟؟از عشق حرف زدن اونم برای یه پسر اونم اولین

بار خیلی خیلی سخت بود.....گفتم من خیلی ....گفت: خیلی؟؟؟.....گفتم

خیلی دوس.....گفت بگو نه....هانیه چرا اینقدر پت پت می کنی؟؟؟گفتم

دوستت دارم خیلی......گفت منم خیلی دوستت دارم.....ذوق کردم اروم

گفت بهترین شب عمرمه خداحافظ.....ازبس ذوق کرده بود پریدم بالا و هی

بالا و پایین می پریدم فائزه چپ چپ نگام میکرد......ساعت نه بود.....دویدم

جلو خونه سودابه اینا نفس نفس میزدم....سودابه اومد جلو در گفتم سودابه 

  وای بهم گفت دووووووووووستم داره دیدی؟؟؟؟؟دیدی نتیجه گرفتم این

عشق اخر شد دوطرفه....سودابه میخندید......فرداش ارش به من زنگ زد

گفت من تو رو میخوام هانیه بخدا من از سودابه بدم میاد و......اما من با

 عصبانیت گوشی رو قطع کردم......

چه روزای بدی بود یه پسرخاله دارم اسمش احسانه اون موقع او و

خانوادش با ما مشکل داشتن یه کم میونمون شکراب شده بود و احسان

دنبال آتو بود.....حمید دوست صمیمی احسان هم میشد.....رفته بود به

احسان گفته بود دخترخالت بهم زنگ میزنه احسان میاد به داییم میگه داییم

سروصدا میکنه زن داییم  میفهمه خلاصه کل فامیل فهمیدن...............البته

ما هنوز نمی دونستیم فامیل جریان من و حمید رو میدونند رفته بودیم خونه

مامان بزرگم همه بد نگام میکردن سودابه و زن داداشش هم اومدن من و

سودابه رفتیم یه جا خلوت کردیم طبقه دوم خونه داییم نیم ساخته بود

نشستیم دستمو گرفت گفت: هانیه؟؟؟ همه از جریان تو و حمید باخبرند

همه ادمایی که دور و ورت هستن الان به گوش مامانت میرسونند تو فقط به

رو خودت نیار...یهو مامانم عصبانی صدام زد:هانیه؟؟؟؟؟ رنگم زرد شده بود

گفتم بله؟؟؟؟ مامان اومد پیشمون و صاف یه کشیده خوابوند تو

گوشم.......گفتم : مامان چی شده؟؟؟ گفت: بزرگت کردم که مایه ی

افتخارم بشی نه مایه سرافکندگیم....تو با پسر خاله ی این اعجوبه دوست

بودی طاقت نکردم مامان به سودابه توهین کنه گفتم : مامان سودابه چه

گناهی کرده؟؟؟کشیده دوم رو خوابوند تو گوشم گفت زن داییت تازه بهم

گفت جلو دخترتو بگیر تا بیشتر از این با آبرو خانوادگیمون بازی نکرده.....و

دستمو کشید که از سودابه جدا کنه تو اون لحظه من میدونستم که

دوستی من و دختردایی مهربونم تموم میشه.....اشک تو چشامون به هم

زل زده بودیم.....مامان منو انداخت توماشین رفتیم خونه اون بابابزرگم که

همسایه سودابه ایناست.....باورم نمیشد حمید با من این کارو کرده باشه

خیلی سخت بود هرکی میومد دهنشو باز میکرد که مثلا منو نصیحت کنه با

پسر دوست نشم خانواده ی  داییم یعنی خانواده ی سودابه اینا هم فهمیده

بودن داداشش منو دوست داشت شهرام.....خیلی هم غیرتی بود از وتی

فهمید من با پسرخالش دوست بودم و دوستش داشتم گفت دیگه دوستی

هانیه و سودابه تمام.......اگه فهمیدم اینا باهم حرف زدن سر از تن سودابه

جدا می کنم...من هرروز کتک میخوردم....تمام بدنم سیاه و کبود بود....همه

فهمیدن جز بابام...کسی جرات نکرد بهش بگه دخترت با پسری دوست

بوده....صبح تا شب بابا سرکار بود مامانم منو نفرین میکرد و کتکم

میزد.....شما قضاوت کنید یه دختر 12 ساله ممکنه اشتباه کنه.....منو نه از تو

بغل حمید گرفته بودن نه سر قرار با او.....من حتی نخواستم با حمید

حضوری حرف بزنم فقط در حد یه تماس تلفنی بود کاری سر من آوردن که

سر دختری درمی اوردن که با یه پسر خونه خالی رفته بود.....تحقیر...نگاه

دیگرون...عذاب....شکنجه.....کتک....با این وجود یه روز که خسته از کتک

های مامانم با بدن کوفته دراز کشیده بودم گوشی خونه زنگ خورد برداشتم

صدای قشنگش رو شنیدم گفت سلام هانی.....بخدا هنوزم عاشقش

بودم ....گفتم حمید تو رفتی به پسرخالم گفتی من با هانیه دوست

بودم؟؟؟؟گفت من؟؟؟ نه والله من چکار دارم؟؟؟من دلم برات تنگ شده بود

خواستم ببینم بهم کی زنگ میزنی هانی؟؟؟من هم ساده باور کردم گفتم

نمیتونم حرف بزنم شاید دوهفته دیگه خداحافظ عزیزم مامانم اومد گفت

خداحافظ.............مامان عصبانی بهم گفت با کی حرف میزدی>؟؟ مظلومانه

گفتم الناز........باور کرد رفت تو اشپزخونه که گوشیش زنگ خورد داییم بود

صدای داد و فریادش رو من میشنیدم به مامان میگفت: تو نمیتونی جلوی

دخترتو بگیری تو یه بی عرضه ای.....الان دخترت با پسر فلانی حرف زده

احسانم صداشو ضبط کرده مثل یه تیر بود تو. قلب پاره پاره ی

من............مامان داشت با داییم با عصبانیت حرف میزد که دیدم قطع کرد و

اومد طرفم چشامو بستم با پشت دست چنان زد تو صورتم که دستمو جلو

صورتم گرفتم پر دستم و صورتم خون شده بود ضعف کردم افتادم کف اتاق

 

فرش یه دایره کوچیک خون شد.....مامانم ترسید بلندم کرد برد پیش شیر آب

و صورتمو شست.....و گفت این پسره زهرماره که تو انقدر ما رو و ابرومون

رو به خاطرش به خطر میندازی؟؟؟ و خیلی حرفای دیگه که چون توهین به

حمید بود من گوش نکردم......سه بار خودکشی کردم اما......یه سال با

بدبختی.....با فلاکت با حرف مردم زندگی کردم از سودابه دور بودم اما با

کوچکترین فرصت باهم حرف میزدیم....که وقتی شهرام میفهمید سودابه رو

تیکه تیکه میکرد که چرا با این دختر فاسد حرف میزنی؟؟؟ جالبه نه من که

ناخنم به ناخن حمید نخورده بود شدم فاسد...............یه سال با همه

زجراش گذشت....سوم راهنمایی بودم اواخر بهمن ماه تصمیم گرفتم به

حمید زنگ بزنم . ببینم چرا این کارو با من کرد و جواب گریه های شبونه مو

پیدا کنم حمید غافلگیر شد...گفت هانیه به خدا من به احسان اعتماد کردم

جریان دوستیمون رو گفتم و......گفتم برا همیشه خداحافظ....با پررویی گفت

خداحافظ........چندماه بعد دلم تنگ شد زنگ زدم حرف زدیم و همینطور

گذشت....اونم عاقل شده بود دیگه به کسی نگفت به منم تاکید کرد که

ارش نفهمه چون عامل اصلی پخش کردن این حرفا او بوده .....احسان

کمتر.....یه سال با خوبی با حمید حرف زدم خندیدم...گریه کردم....او پیش

دانشگاهی بود...خواهر ارش خیلی مست بود هزار تا دوست پسر داشت

ویدا.......اسمش ویدا هست و هم سن حمیده.....شماره حمید رو از تو

گوشی برادرش برداشته بود و زنگ زده بود حمید لامصب قیافه قشنگی

نداره ها صداش ادمو بی هوا میکنه.......حمید با من یه مدتی سرد بود ویدام

به من زنگ میزد میگفت حمید رو فراموش کن او لیاقتت نداره تا اینکه یه روز

ویدا زنگ زد گفت حمید گفته به دخترعمه ات بگو یه بار دیگه بهم زنگ زنگ

زدی خودت میدونی...............نفسم قطع شد داد زدم : کثافت هرجایی

مخشو زدی؟؟؟؟ گفت : به من چه ربطی داره هانیه خودت حتما یه کاری

کردی حمید ازت متنفر شده....بای....شب 23 اسفند 1387 بود اون سال

من اول دبیرستان بودم ...خشک بود گفتم حمید تو به ویدا گفتی از هانیه

متنفرم؟؟؟زد زیرش گفت نه هانیه ببین به صلاح جفتمونه این رابطه رو تموم

کنیم.........تو میخوای به من برسی اما من فردا میخوام برم دانشگاه شاید

یکی رو تو دانشگاه پسندیدم عاشقش شدم تکلیف تو چیه؟؟؟؟ درضمن من

هنوز بچه ام برا این حرفا......صلاح جفتمونه تمومش کنیم درضمن تو رفتی

پیش ارش گفتی حمید برام گریه میکنه......من کی باشم که برا موجودی به

اسم دختر گریه کنم باشه هانیه؟؟؟بیا تمام کنیم آخه.........گفتم

خداحافظ.....چند ثانیه سکوت کرد و گفت خداحافظ.........

همون جا افتادم تنم بدجور میلرزید.......5 روز تب کردم......حالم خراب

بود...سیزده بدر ویدا اومد با ارایش غلیظ و مانتو تنگ.....دوتا گوشی هم

گذاشته بود  رو سینش......من اصلا باهاش حرف نزدم اما اومد گفت حمید

نامزد داره خودش بهم گفته دوساله کسی رو دوست دارم.....برای ادم

شکست خورده ای مثل من دیگه هیچ ارزش نداشت....یهو تو همون دشتی

که نشسته بودیم روز اخر عید رو سپری میکردیم به اصطلاح سیزده

بدر........دیدیم حمید با موتور تو جاده میره و میاد و به ما نگاه میکنه و همش

میرفت و میومد..............همه فامیل برگشتن به ما نگاه کردن یهو دیدم ویدا

رفت پشت درخت با گوشی حرف میزد گفت دیدمت اره ناز شده

بودی.................................من وا رفتم احسان اومد دستمو گرفت گفت

چته؟؟؟هانی یه سوال بپرسم تو به این پدرسگ گفتی بیاد؟؟سرمو بلند

کردم اون دوتا قطره اشک که تو چشام نشسته بود گویای همه چیز

بود.........احسان رفت طرف ویدا گوشیشو گرفت پرت کرد تو سنگ

ها..........اون روز رفت با حمید هم دعوا کرد قبل از اینکه بره دویدم جلو

احسان گفتم احسان نزنیشا؟؟؟؟ اگه هم میخوای بزنیم کم

بزنش..............اون روز با همه دعواهاش تموم شد.....مامانم باز فهمید اما

میدونست من به حمید نگفتم بیاد و همه چی زیر سر

ویداس...........شکست بدی بود همه امتحانامو خراب کردم فقط به خاطر

او.....اون سال  رحمت خدا رفت اونم ناراحت از من.......

رفتم دوم دبیرستان و حمیدو کم کم تو ذهنم کردم خاطره اوایل سوم

دبیرستان بود که یه بار اشتباه گوشی احسان تو دستم جواب دادم حمید

بود من دوباره دلم لرزید....یک ماه بعد خودش زنگ زد دوتامون به گریه افتادیم

از پشیمونیش گفت از اون روزایی که دوست داشته من ببخشمش اما من

نبودم از عشق بی نهایت خودش گفت خیلی رنج دیده بود بدتر از من.....اون

سال اول دانشگاه بود.....رشته مکانیک.....اونقدر گریه کرد که من گفتم

بسه......قرار شد برا اولین بار قرار ملاقات بذاریم همو دیدیم اونقدر قیافه ی

زیباش مردونه شده بود که من تو دل تحسینش کردم گفت هانیه من فکر

نمی کردم تو انقدر مثل پری ها خوشگل باشی وگرنه هیچوقت دل کوچیکتو

نمی شکوندم من میخندیدم.....سه بار باهم رفتیم پارک...دفعه آخر دست

انداخت دور گردنم و منو به خودش نزدیک کرد اما من با نرمی دستشو از

خودم باز کردم اروم گفتم میخوام عشقمون پاک باشه......ویدا اون روزا

فهمیده بود که من و حمید با همیم تو عروسی داییم اشک من و حمید رو

دراورد اومد پیش من گفت حمید با من دوست بوده و با هم همه جا رفتیم

و ......منم به حمید گفتم نامرد پست فطرت................اونم گریه کرد گفت

ویدا عاشق منه اما من نه...............ویدا یه بار زنگ میزنه حمید بهش میگه

هانیه گفته حمید بهم دست زده.....از رو حسادت خودش اینجوری گفته بود

حمید هم به من زنگ زد و گفت برا همیشه خداحافظ.....................یه

تابستون اشک ریختم هرکار کردم حمید میگفت چون یه بار بغلت کردم رفتی

جار زدی..............حمید حتی به مامانم هم گفته بود دخترتو میخوام......اما

ویدا خراب کرد عشقمونو .....حمید بعد از یه مدت خودش اومد دنبالم اما من

بهش گفتم ازت متنفرم................بعد یه مدت دیگه سودابه که حالا ازدواج

کرده بهم گفت الهه دخترخاله ی شوهرم عاشق حمیده.......منم اونقدر سر

حمید غر زدم که قطع کرد امسال تو مدرسه یه دختر سبزه ی بلند چشم

بادمی اومد پیشم گفت من الهه هستم و اومد تو گروه دوستیمون اما

هروقت از عشقش به حمید میگفت ناراحت میشدم زنگ زدم حمید گفتم

حمید تو منو بیشتر دوس داری یا الهه؟؟؟؟ گفت یادت رفته بهم گفتی ازت

متنفرم؟؟؟ من نمیخوام زن بگیرم چه تو چه هر دختر دیگه سر سوزنم نه تو

نه الهه نه ویدا و نه..............رو دوست ندارم حرف آخرش بود منم با دل

شکسته از او خداحافظی کردم.......شاید این اخرین خداحافظی ما

بود........من غصه ام اینه 6 سال پاش نشستم سهم من از زندگی فقط

اشک بود و سهم او خوشی...........نمیدونم اما میخوام درسمو بخونم و

اونقدر پیشرفت کنم تا خانواده حمید و حمید حسرت بخورن و اون موقع من

تلافی همه ی این 6 سالو سرش دربیارم او من و غرورمو فدای خودش کرد

نمیدونم الان چه حسی نسبت بهش دارم اما میدونم اگه بازم بیاد بگه

دوستم داره باور نمی کنم یادمه یه بار گفت هروقت بهت بدی کردم اشکتو

دراورم ناراحتت کردم بهم بگو و امروزو یادم بیار قول میدم ازت معذرت

خواهی کنم هزاران بار اون روز رو یادش آوردم اما او..................

 

وقتی رفت و غصه رو برای بار چندم مهمون دل شکسته ام کرد....انگار این قلب عادت کرده بود چون کمتر زجر کشیدم اما از این هم ناراحت شدم که گفته بود میخوامت اما زد زیر حرفش......او به مامانم هم گفته بود دخترتو میخوام حالا من روم نمی شد تو چشای مامانم نگاه کنم.....یه مدت گذشت تا روز تولدش.....دوست داشتم اون روز رو براش عزا کنم دلم خیلی ازش گرفته بود اما حس میکردم هنوز دوستش دارم.....بالاخره یه پیام با این محتوا بهش دادم:

سلام میخواستم تولدتو تبریک بگم امیدوارم خدا از دنیا یه عمر فلاکت و بدبختی نصیبت کنه تولدت مبارک.....

احساس میکردم بارم سبک شده تک زد نوشتم آره خودم هستم هانیه ام امرتون؟؟؟؟ دوباره تک زد مجبور شدم زنگ بزنم گفت سلام.....با یه لحن مهربون....گفتم سلام بفرما....من خشک خشک بودم گفت من شارژ ندارم میشه لطف کنی و چند دقیقه دیگه زنگ بزنی....من الان تو دانشگام نمیتونم حرف بزنم....دارم میرم خوابگاه اگه میشه ده دقیقه دیگه زنگ بزنی....گفتم باشه و قطع کردم...بعد از ده دقیقه زنگ زدم گفت این چه پیامی بود دادی؟؟؟گفتم میخواستم از قافله عقب نمونم همه تولد تبریک میگن منم میخواستم تولدتو تبریک بگم گفت درست اما نه تبریک اینطوری.....گفتم هرکی یه طور تبریک میگه بستگی داره ببینی طرف مقابلت باهات خوب بوده یا بد؟؟؟

گفت آها......گفتم میشنوم حرفاتو.....گفت راستش حرفامو خوردم.....میخواستم یه چیزایی بهت بگم اما وقتی پیامتو دیدم....گفتم نه تو پیام منو دیده بودی و بعدش زنگ زدی....نه اینکه زنگ زدی بعد پیاممو دیدی..گفت درسته اما............من سر کلاس بودم استاد داشت درس میداد میخواستم ساعتو نگاه کنم گوشیم رو سایلنت بود دیدم یه پیام اومده فقط آخرشو خوندم دیدم نوشتی تولدت مبارک خواستم حرفامو بزنم حرفایی که این مدت نزده بودم...گفتم کدوم حرف؟؟؟؟ ببین حمید من همه چیزو فراموش کردم....گذشته مو و تو رو با اون همه اتفاقاتی که افتاد.....خیلی هم پشیمونم که غرورمو پات گذاشتم....یه نصیحت.....فقط درستو بخون و فقط و فقط هم خودتو ببین نه هیچکس دیگه.....به هیشکی فکر نکن چون هیچکس ارزش نداره....گفت مامان بابامم همیشه میگن درستو بخون....گفتم بابا مامان منم همیشه میگفتن من گوش نمیکردم حالا به خودم اومدم.....و میدونم کسی یا چیزی که تو زندگیمه رو باید بیرون کنم...میدونستم لحنم خیلی گزنده است و خشک و بداخلاقم......اما او باید تقاص پس میداد......احساس میکردم الان از عشقش میمیرم اما نمیدونم چی باعث میشد بهش انقدر توهین کنم و خوردش کنم....قلبم به تپش افتاده بود.....او حرفاشو نزد....و من قطع کردم بعد واسش اس ام اس دادم که هنوز دوستت دارم اما خداحافظ تا بعد از کنکور....یه مدت بعد یه دختر بهم زنگ زد گفت الهه ام  و تو حمید رو باید فراموش کنی...و هزار تا فحشو.....اونقدر عصبی شدم که گوشی رو کوبیدم تو دیوار بعد هرچی دنبال شمارش گشتم نبود.....زنگ زدم حمید گفت بخدا نمیدونم کی رو میگی من با عصبانیت فقط داد میزدم و قلبمو تو هم مچاله کردم...نزدیک بود اشکم دربیاد حمید هم پشت سرهم میگفت بخدا من نمیدونم کی رو میگی.....الهه دخترخاله ی شوهر سودابه بود من با سودابه قهر بودم حمید گفت بزار به سودابه بگم ببینم چی میگه؟؟؟فرداش زنگ زد گفت به سودابه گفتم گفت هانیه دروغ میگه الهه الان بوشهره و کار اینطوری نمیکنه و شماره ی هانیه رو هم نداره....گفتم نه پس عمه ام بوده.....من هیچوقت دروغ نمیگم....حمید گفت خب منم جاش بودم حرفتو باور نمیکردم چون تو یه شمارم ازش نداری که حرفتو ثابت کنی عصبی عصبی شده بودم دستام میلرزید....گفتم باشه دفعه بعد شمارشو مینویسم و قطع کردم بعد از چندوقت یکی دیگه شروع کرد بهم اس دادن....اول گفت دوست حمیدم و او میخواد انتقام ازت بگیره....بعد یه مدت دیگه گفت من نامزدشم و میخوایم باهم ازدواج کنیم و خانواده هامونم درجریانن گفتم ویدا تویی؟؟؟؟؟ گفت نه بابا ویدا کیه؟؟؟گفتم الهه ای؟؟؟گفت مگه الهه هم هست؟؟؟ او نگفت کیه و بعد گوشی رو خاموش کرد منم تا میتونستم با حمید دعوا کردم که چرا شماره منو میدی دست دوس دخترات گفت من دوس دختر ندارم بخدا.....نمیدونم چی میگی؟؟؟؟ جنگ اعصاب بود.....یه مدت گذشت یه اهنگ قشنگ تو کامپیوترم پیدا کردم آهنگ بیوفا مجید خراطها....وقتی شبا برا حمید گریه میکردم گوشش میکردم همون روز که پیداش کردم زنگ زدم حمید گفتم میشه این آهنگو گوش کنی؟؟؟ده ثانیه از آهنگه گذشته بود حمید قطع کرد دوباره زنگ زدم دوباره قطع کرد اس دادم:

به درک میخوام گوش نکنی ازت متنفرم حمید از خدا میخوام مارو باهم روبرو نکنه چون خودمو تیکه تیکه میکنم....هروقتم منو دیدی زود از جلو چشام برو....یه مدت گذشت یه نفرو تو خیابون دیدم مثل حمید بود سرتاپا عرق شدم و شروع به لرزیدن کردم رفتم تو مدرسه اس دادم حمید امروز کازرون بودی؟؟؟؟ گفت نه واسه چی؟؟؟من نی ریزم......گفتم یکی مثل تو دیدم فکر کردم تویی ...گفت نه...مگه خودت نگفتی باهم روبرو نشیم؟؟؟دلم یه جوری شد حرف از درس خوندن شد....گفتم من تو رو رقیب خودم قرار دادم بااینکه پزشکی دوس ندارم اما میخوام تلاش کنم بیارم فقط بخاطر حس رقابت با تو....یهو نوشت:برو بابا تو یه عقده ای بیچاره ای.....خداکنم پزشکی بیاری ببینم میخوای کجا رو آباد کنی؟؟؟نوشتم یه کم دوروورتو نگاه کن میفهمی کی عقده ایه؟؟؟ نوشت تو که میخواستی برا همیشه فراموشم کنی چی شد چرا دوباره اس دادی گفتم بخدا امروز صبح هم زورکی خودمو مجبور کردم بهت اس دادم بای.........وقتی که اتفاقی تو مدرسه با الهه روبرو شدم و فهمیدم او تو مدرسمونه مجبور شدم زنگ بزنم حمید اونم خیلی تعجب کرده بود....گفت اصلا باهاش صمیمی نشو گرم نگیر.....تا کدورتی هم پیش نیاد.....لحنش مهربون شده بود...یه صبح دیگه تو مدرسه به حمید زنگ زدم میخواستم بگم الهه رو میخای یا نه؟؟؟یادمه ازش پرسیدم منو بیشتر دوست داری یا الهه؟؟؟؟حتی درحد یه سرسوزن....نه زیاد....گفت صادقانه میگم اون هفته از نی ریز اومدم خونه حرف سر این بود که یه نفرو برام درنظر گرفتن گفتن این برای حمید..... خواهرام گفتن این دختر دختر خوبیه اما من گفتم ابدا......آدم مخ نداشته باشه میره زن میگیره مگه مغزم کمه؟؟با این اتفاقاتی که تو زندگیم افتاد عمرا دیگه دختری رو برا ازدواج نمیخوام....نه تو نه الهه نه هیچکس دیگه....زبونم بند اومده بود سردم شده بود گفتم خداحافظ......گفت خداحافظ.....تو بغل سما اینا فقط اشک میریختم...اونقدر گریه کردم چشام کاسه خون شده بود.............حالم خیلی بد بود......حمید دوباره ضربه ی آخرو زد و گفت من نمیخوام پام وایسی....بعدا نتونم باهات ازدواج کنم شاید یکی برات پیدا شد صدپله بالاتر ازمن......چرا زندگیتو پام هدر بدی؟؟؟ یه مدت بعد یکی از دخترداییام نجمه بهم زنگ زد گفت فورا خودتو برسون خونمون قائمیه جمعه بعد رفتم خونشون گفت یه خبر.....

گفتم چی شده؟؟؟؟

گفت چندوقت پیش ویدا زنگ زد بهم گفت نجمه؟؟؟یه شماره بهم زنگ

میزنه میگه من فامیلیم رضازاده و اسمم مهدیه است و دوس دختر حمیدم و الان سه ساله ما باهمیم و قرار ازدواج گذاشتیم نه تو و نه دختر عمه ات یعنی هانیه حق ندارید دیگه بهش زنگ بزنید......و هزارتا فحش دیگه حقیقتا من حرفای ویدا رو باور نکردم دوروز بعد پیش یکی از دوستام اسمش سولمازه نشسته بودم گوشیش زنگ خورد با گوشی حرف میزد دیدم داره میگه مهدیه.......بعد که قطع کرد پرسیدم سولماز؟؟؟فامیلی این دختره مهدیه چیه؟؟؟ سولماز گفت رضازاده......گفتم سولماز شمارشو بهم میدی اونم شمارشو داد بعد زنگ زدم ویدا گفتم شماره ی مهدیه همون دختره که مزاحمت میشه رو بده شمارشو داد تا با این شماره ای که از سولماز گرفتم یکیه.....نقش بر زمین شدم طاقت یه لحظه تصور خیانت حمیدو نداشتم یه چیزی تو وجودم میجوشید یه حس مثل انتقام ....از اونجا که من و نجمه باهم بزرگ شده بودیم و خیلی دوستم داشت شمارشو بهم داد شب با یه شماره غریبه که حمید نداشتش به مهدیه اس دادم که تو با حمید دوستی؟؟؟حمید چشم تو رو نداره خودتو کوچیک نکن.....بعد یه اس دادم حمید.....حمید گفت شما؟؟؟؟؟ خواستم بنویسم مهدیه ام عزیزم همون که یه روز براش می مردی....حالا جواب میدی شما؟؟؟ اشتباهی برای مهدیه فرستادم اما بعدش تندی همونو برا حمید فرستادم حمید جواب داد چه عجب!!!!پس یادت اومده که منم هستم.....پشت سرش اس داد ببخشید اشتباه شد من فهمیدم که مهدیه زنگ زده حمید گفته که همچین اسی برام اومده....و یه نفر خودشو جای من جا زده.....گفتم اها پس اشتباه فرستادی....برو بابا خودتی.....نوشت تو کی هستی؟؟؟جواب دادم من یه پسرم و قراره درمورد تو تحقیق کنم هرچیزی فهمیدم به مهدیه بگم.....گفت حالا چی میدونی؟؟؟اصلا مهدیه کیه؟؟؟گفتم مهدیه بابا دوست دخترت.....تازه فهمیدم با یه دختر با اسم هانیه دوس بودی و با یه دختر شیرازی و.....چنددقیقه گذشت انگار فهمید منم گفت:آها فهمیدم تو از کجا میسوزی؟؟؟خب دوستت ندارم به کی بگم دوستت ندارم؟؟؟میدونی چرا؟؟؟چون دوست دخترای من همه چیشون بهترازتوئه.....تو بچه ای نادونی...درکت کمه....من خودمو به اون راه زدم خیلی دلم شکسته بود نوشتم:ببخشید شما منو باکی اشتباه گرفتید؟؟؟جواب داد:اونقدر خری که هیشکی رو نمیشه باهات اشتباه گرفت....نوشتم:خر خودتی و همون دوست دخترات....نوشت:آخی ناراحت شدی بهت گفتم خری؟؟؟خب باشه گاوی.....داشتم میترکیدم...اما به باباش توهین نکردم وگرنه میتونستم بگم خروگاو هفت جد و آبادته باباته....

خلاصه نوشت بابا دوستت ندارم.....ندارم....خاک تو سرت که هنوز ول کن نیستی....بدبخت بیچاره.....من که فراموشت کردم اما تو هنوز عاشقمی......خاطرخوامی....راستی تو که خیلی خوشگل و مامانی چرا نمیری با یکی از همین خاطرخواهات منوئ ول کنی؟؟؟ من به مرحله انفجار رسیده بودم غرورم حسابی له شده بود باید همون شب کاری میکردم از غصه آرزو مرگ میکرد....نوشتم : من بودم شب عروسی گریه میکردم؟؟؟؟یا بابام؟؟خاک توسرت 22 سال عمر کردی هنوز نمیدونی عفت کلام چیه؟؟؟خر....گاو....برات متاسفم....

نوشت:به من زنگ نزن.....برات گرون تموم میشه....نوشتم:از خدا میخوام زودتر بمیری بیام خرمای چهلمتو بخورم الهی  بری زیر تریلی برنگردی....الهی بیام سرقبرت دلم خنک بشه..جوون مرگ بشی....فقط میتونم بگم آتیش گرفت.....چون نوشت اگرم ته مونده علاقه تو دلم بود امشب ازبین رفت....دیگه با این حرفت حالم ازت به هم میخوره....هانیه هیچوقت هیچوقت بهم زنگ نزن.....دیگه دوستت ندارم.....از الان ازت متنفر شدم.......متنفر....متنفر......نوشتم من متنفر بودم....این حالت تهوع وقتی بهم دست داد که گفتی دوستم نداری....جواب نداد نوشتم 6 سال به خاطر تو کثافت کتک خوردم حرف فامیل رو تحمل کردم خواستگار رد میکردم تو وقتی من خون بینیم رو پاک میکردم با خیال راحت میخندیدی وقتی من یخ میذاشتم رو کبودی هام تو اونجا پیش فامیل خبرچینی و نامردی در حق منو میکردی.....از این به بعد هروقت دلتنگت شدم قبل از اینکه چشمات یادم بیاد به یاد بیارم که تو این 6 سال بخااومد خداحافظ.........این آخرین خداحافظی عمرم بود..........

از ارشیا جان و تمامی دوستان ممنون که به خاطرات تلخ من گوش کردن...و من تونستم یه کم سبک بشم......

 

 

 

 

بازم از تک تکتون بابت اینکه اومدین وادستانمو

خوندین ممنونم و از اوناییم

که آپ کردنو من نتونستم بهشون سر بزنم تو این مدت

عذر میخوام بخاطر

یه سری مسائل نتونستم زیاد بیام نت اما ایشالا جبران

می کنم امیدوارم از

داستان خوشتون اومده باشه منتظر نظراتتونم در مورد

داستان

بای

 

 

 

با سلام من خاله ی ارشیا هستم اومدم یه خبر بدم این

داستانی که خوندین خیلی وقت پیش ارشیا آمادش کرده

بود فقط یه خورده ادامش مونده بود که امروز فرستاد

اما چون ارشیا خودش بیمارستان هستش تا یک ماه دیگه

بر نمیگرده بنابراین تا این یک ماه من مدیر وبش هستم

میدونم نمیتونم جای ارشیا رو براتون بگیرم اما دیگه

باید تحمل کنین ارشیا برای مشکلش که نمیتونه حرف

بزنه باید عمل کنه که باید ۱۵روز قبل و ۱۵روز بعد از

عمل در بیمارستان باشه  واسه همین تا یکماه بر نمیگرده

اگه سوالی یا چیزی از ارشیا میخواین تو نظرات بگین من

میرم  از ارشیا میپرسم جوابشو میام تو وبتون بهتون

میگم من خیلی حرف زدم امیدوارم از داستان خوشتون اومده

باشه منتظر نظراتتونم

خداحافظ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد